از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه…

دوست دارم بنویسم؛ نه برای خودم. برای کسی. بدانم که منتظر گرفتن این نامه‌ست. اما هر چه فکر می‌کنم که خب بنویسم سلام چی جان؟ نمی‌دانم. مثلن سلام س. جان؟ یا سلام م. عزیزم؟ یا سلام ح. ؟
به نظرم که هیچ کدام. یعنی راستش فکر می‌کنم کسی منتظر نیست که نامه‌ای از من دریافت کند.
دلم می‌خواست بنویسم که این روزها حالم خوش نیست آنقدر. دارم می‌روم پیش آ. قرار شده روی وابستگی و ترس‌هایم کار کنیم. از آن طرف به پایان‌نامه‌ام هم برسم. دلم می‌خواست بنویسم که چقدر از همه چیز با س. حرف زدم. از طرفی خوب است که خیلی چیزها‌ را می‌داند ولی از طرفی هم یک سری چیزها همچنان همان طور است… شاید هم توقع من زیاد است؛ نمی‌دانم.
دلم می‌خواست از م. هم بگویم که چقدر بودنش همان چند روز برایم خوب بود. فکر می‌کردم انتخاب درستی می‌تواند باشد.
برای اولین بار آن شب احساس کردم می‌توانم کسی را دوست داشته باشم و زندگیم به حالت متعادل در بیاید و حد هر چیزی برای خودم مشخص شود تا حدودی.
دلم می‌خواست آن‌ شب بلند بلند بخوانم:
“من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.”
.
.
.

و بعد، از تصمیمی که به ناچار بعدش گرفتم بگویم، که خیلی دردناک بود؛ تصمیم به ناامیدی…
انگار تمام این یک‌ سال و خورده‌ای یک شمع کم نوری ته دلم روشن بود. اما دوشنبه خودم فوتش کردم. بودنش فایده‌ای نداشت. نه اونچنان روشن می‌کرد، نه گرمایش بس بود. دوست داشتم راجع به همه‌ی اینها می‌توانستم با م. حرف بزنم.

دلم می‌خواست بنویسم که نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم وقتی تاریکی مطلق بشود، خدا خودش می‌آید و یه روشنایی هر چقدر ریزی دست و پا می‌کند. نه که یک چیزی شبیه معجزه باشد، نه. یک چیزی که راه جدیدی بهم نشان می‌دهد و بعد خودم دوباره بلند می‌شوم…

از همه بیشتر دلم می‌خواست یک روز پستچی زنگ در را بزند و بگوید یک لحظه بیایید دم در؛ نامه دارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *