بعضی وقت‌ها دوست دارم چیزایی بنویسم. منظورم تو شبکه‌های اجتماعی‌ه. ولی ترس از مورد قضاوت قرار گرفتن‌م انقدر شدید شده که کلن منصرف می‌شم.
یعنی یه جوری زیاد شده که حتی کلمات به سختی تو ذهنم کنار هم قرار می‌گیرن.
اصلن بعضی از این حرفا رو هم بعد از فکر کردن بهش، می‌گم که چی که بقیه بدونن.
ولی چون نمی‌تونم حرف بزنم راجع بهشون با کسی، فکر می‌کنم تنها نوشتن کمک می‌کنه.
این روزها حس می‌کنم که یه بازنده‌ی به تمام معنام. از درون خالی. انگار همه چی ظاهری‌ه و توی این دنیا هیچی نیستم. یکی که بگی حضورش یه فایده‌ای داشته برای دنیا. دلم می‌خواس یه سری چیزا از خودم می‌داشتم. ۲۵ سالمه و اون چیزی که احساس رضایت بهم بده اصلن نیستم. تو هیچ زمینه‌ای. از روابط شخصی تا جایگاه اجتماعی.
دلم می‌خواس از خودم فکر می‌داشتم. دلم می‌خواس یه جوری می‌بودم که برای به‌دست آوردن یه سری چیزا جنگیده باشم.
شاید برم با خانم ا. حرف بزنم سه‌شنبه. اینم حتی مطمئن نیستم. ولی سکوتی که پیش گرفتم قلبمو داره به درد میاره واقعن. مثل همون احساس سنگینی که اوندفعه گفت.
دیشب دقت کردم دیدم خیلی وقته دعا نکردم. از بس که نشده، انگار منم یادم رفته باشه.
.
.
.
لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *