میخوام از ۱۳ روزی که گذشت بنویسم.
تحویل سال در شرایط دلخواهی انجام نشد. من و مامان توی یک ماشین، بابا تو ماشین خودش، تو کوچه پس کوچه های آمل گیر کردیم و کلی فحش به ویز دادیم و با عصبانیت در حالی که تو جادهی فرعی میروندیم، سال تحویل شد و اگرچه اخلاقامون … بود بابا راهنما زد و مامان دو بار نور بالا در جواب؛ مثلا به جای روبوسی هر ساله.
خلاصه رسیدیم . ۴ روز اول شمال بودیم و اونم به صورت نوسانی گذشت که حوصلهی شرح قصه نیست. راستی حانیه در هیچ کدوم مراحل نبود و رفته بود کرمان، اردو جهادی.
بعد از برگشت از شمال، برای اولین بار همهی روزهای کاری رو رفتم سر کار و خیلی ستم بود. تنها دلیلشم حقوقش بود:))
بعد از اون هم یه دو روز تو خونه خستگی در کردم. بعدش اون خبر بد رو تو روز ۱۱م، عصر روز پدر بهمون دادن. خبر واقعن کوتاه بود و تلخ. هنوز هم باورم نمیشه. نمیتونم فضا رو بدون وجود پدرش تجسم کنم.
راستی حانیه ۹م برگشت. امسال برای اولین بار براش عیدی گرفتم. همونی که دوست داشت.
۱۲م تشییع بود. اون صحنه رو یادم نمیره که بعد از خوندن نماز وقتی پدرش رو میبردن، فضا زانوهاش خم شد و داد زد که اون بابای منه…
این چند روز فهمیدم چقدر آدم ناتوانیم تو این موقعیتا. هر لحظه دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم چقد جای باباش برای ما هم خالیه ولی انگار که یخ زده باشم. نتونستم.
عصری که بابام از شمال اومد داشت کیکایی که خریده رو بهم نشون میداد. یه لحظه فقط فک کردم که اگه نبود چی؟
فضا هم دیگه هیچ وقت این تجربه رو نمیکنه…
قلبم داشت میترکید.
امروز هم که روز ۱۳ بود. جایی نرفتیم. خود من که دل و دماغشو نداشتم. شب هم رفتیم پیش فضا.
فقط از خدا میتونم بخوام که کمکشون کنه آروم شن.
با مرگ چطور میشه کنار اومد وقتی انقد به هممون نزدیکه ؟
استاد ما گفت یه بار برای یه مجلس ختم دعوتم کردن سخنرانی و من از لذات مرگ گفتم، آخر مجلس همه خوشحال و خندان بودن، یکی برگشت بهم گفت حاج آقا من تو مجلس عروسی انقدر شاد نبودم که الان شاد شدم.
پدر، برای ما یه چیزی یکم پایین تر از خود خداست، میدونم که حاضریم بمیریم ولی یه خار کف پای پدرمادرمون نره، سخته برای ما سخته، کنار اومدن با مرگشون برای ما دردناکه، ولی برای کسی که میره عین سعادته، فقط همین میتونه کمی آروم کنه آدمو اینکه به سعادت اون که رسیده به مقصد فکر کنی …
ممنونم از نظرت. راست میگی؛ اینجوری نگاه کردن بهش خیلی بهتر میکنه حال آدمو.