جمعه بعد از ظهر بود که از اعماق غارم بالاخره اومدم بیرون. ناخودآگاه حالم بهتر شد. حالا چطور؟ چون س. بهم گف بیام پیشت؟ و منم آخرش گفتم اگه خواستی بیا.
از همین لحظه به بعد ناخودآگاه یه نوری تو دلم روشن شد انگار. بلند شدم از رو مبل و شروع کردم به انجام کارهام.
اینجا بهم ثابت شد که آدمی به ارتباطاتش زندهست. اگرم برای همه صدق نکنه، برای من همینطوره.
من این چند روز سعی کردم همه رو دور کنم از خودم. حذف کردن خودم از شبکههای اجتماعی، به حداقل رسوندن ارتباطم با آدمای واقعی. تنها تعاملم با خانوادهام که توی خونه بودن بود. و واقعن تجربهی بدی بود این چند روز. اینکه احساس کنی به هیشکی تعلق خاطر نداری ترسناکه. و من تمام مدت داشتم این حس رو به خودم القا میکردم.
میخوام این بار که رفتم دفتر مشاوره، راجع به همهی اینا حرف بزنم. اصن همین حرف زدنه خودش کلی کمکم میکنه. باید بتونم حرف بزنم. به قول خانم ا. کلمات دقیق پیدا کنم. مهمه.