ساعت ۱۱ست. منتظرم ساعت ۱۲:۱۵ بشه که حانیه بیاد و بریم خونه. نشستهام کنار پنجرهی چارسو، سمت خیابون جمهوری. حرکت ماشینها و آدمها رو از بالا دنبال میکنم. تو فکرم چیزای دیگه میگذره.
با خودم فکر میکنم شاید باید بگذره که من تغییر کنم و بزرگتر بشم مثلن.
میدونی دلم چی میخواد؟ اینکه میشد بهش بگم بابا من ازت خوشم میاد خب. شایدم بیشتر.