توی خیالم من یک معلم زبان فرانسهام که کار ترجمه هم میکنم. حدود ۲۶ سالمه. با همسرم از دانشگاه آشنا شدم. اون رشتهی تحصیلیش موسیقیه و آهنگسازی میکنه. معلم موسیقی هم هست. پیانو. صداش هم خوبه. عکاس حرفهای نیست ولی ازش سر در میاره. منم همین طور. یه خونه اجاره کردیم تو میرزای شیرازی اونورا. قدیمی که هست اما توشو خودمون یه سر و سامونی بهش دادیم که خیلی قشنگ شده به نظر خودمون. البته موقتیه چون که برناممون رو گذاشتیم رو مهاجرت. تا دو سال دیگه تقریبن. شاید اتریش مثلا. شایدم کانادا.
ما هردومون از صبح تا عصر کار میکنیم. من حدود ۶ میرسم خونه. اونم هول و حوش یه ساعت بعد من. زندگی اینطوری یه کم سخت هست واقعا ولی کارارو با هم انجام میدیم. همین راحتترش میکنه.
میدونین در واقع میتونم بگم که راضیم.
-فعلن تا همینجا. شاید ادامه هم داشت.-
به اشتراک گذاری:
همه بنا رو گذاشتن که برن، باس رفت… برسه اون روزی که بگیم باس برگشت…
خدا کنه.